گیوه های پدربزرگ
نویسنده : مدیر سایت    
چهار شنبه 23 اسفند 1402
    
بازدید: 121
    
زبان : فارسی
    

مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می‌گفت: «بچه‌ها، دقت کنید که کالای باکیفیت و خوش‌قیمت بخرید. اگه خواستید موادِ خوراکی و بهداشتی بخرید، حتماً ایرانی باشه. مجوز بهداشت و علامت استاندارد رو فراموش نکنید. گول ظاهر اجناس و تخفیف‌‌های الکی رو نخورید». دستی به موهای جوگندمی‌اش کشید و به ساعتش نگاه کرد. وقتی دید هنوز فرصت هست، گفت: «پدربزرگِ من گیوه‌دوز بود. معمولاً هر از چندماه گیوه‌هاش رو به شهر می‌آورد تا بفروشه. کلاس اول بودم که یه‌بار همراه پدربزرگم برای فروش گیوه‌ها اومدم شهر. پدربزرگ گیوه‌ها رو کنار خیابون چیده بود. مردم می‌اومدن و می‌رفتند؛ اما از صبح تا ظهر فقط یکی ‌دو تا از گیوه‌ها رو خریدند. پدربزرگ پیر و سادۀ من خیلی نگران بود. چون شب جایی برای خوابیدن نداشتیم و باید با مینی‌بوسی که غروب راه می‌افتاد، برمی‌گشتیم به روستای خودمون. بعدازظهر یه نفر که معلوم بود از حال پدربزرگم با‌خبره اومد سراغش و گفت: «انگار چیزی نفروختی». بابابزرگ با ناراحتی گفت: «نه، دیگه نمی‌تونم این‌ها رو بار کنم و برگردونم». مرد گفت: «گیوه‌ها جفتی چنده؟» پدربزرگ گفت: «هفت تومن». مرد گفت: «من همۀ گیوه‌ها رو می‌خرم جفتی پنج تومن، ولی یه شرط داره». پدربزرگ گفت: «قبوله، شرطت چیه؟». مرد سیبیلش رو تاب داد و موهای فرفری‌اش رو خاروند و گفت: «باید بشینی کنار و هیچی نگی. من این گیوه‌ها رو می‌فروشم. هر کدوم رو که فروختم، پنج تومن بهت می‌دم». بابابزرگ چاره‌ای نداشت. دست من رو گرفت و برد توی مغازۀ کبابی. نون و کباب و ریحون خرید و دو تا بطری دوغ. نشستیم کنار خیابون و شروع کردیم به خوردن. مردِ موفرفری دست‌هاش رو به‌هم می‌زد و با فریاد می‌گفت: «بیا که حراجش کردم. گیوۀ دست‌دوز، هم ضدِ آبه هم نسوز، ده سال بپوشش شب و روز، نه پاره می‌شه نه کثیف» و به هرکس که می‌اومد و از قیمت می‌پرسید می‌‌گفت: «این گیوه‌ها جفتی بیست تومنه. ده تومنش رو الآن می‌دید و ده تومن بقیه رو سال دیگه همین موقع اگه راضی بودید، بیارید بدید و اگه هم راضی نبودید، مال خودتون». من کباب و ریحون می‌خوردم و بابابزرگ با دهنی که از تعجب باز مونده بود مرد رو تماشا می‌کرد. آروم‌آروم دور و بر مرد شلوغ شد. هنوز آفتاب غروب نکرده بود که همۀ گیوه‌ها رو فروخت و پول بابابزرگ رو داد و رفت. بابابزرگ با دست‌های پینه‌بسته پول‌ها رو می‌شمرد؛ ولی خوشحال نبود». اتوبوس جلوی بازار ایستاد. آقای مربی با صدای بلند گفت: «چرا من رو نگاه می‌کنید. زود برید سوغاتی‌هاتون رو بخرید. یادتون باشه که سرِ ساعت دوازده این‌جا باشید».

مهدی میرعظیمی
شیراز



  نظراتـــــ